شمال،یا ابر بود یا باران و کمتر میشد روی افتاب را دید، آنهم آب روی سرمان میریخت ما اما کنتور آب نداشتیم، اب مورد نیازمان از باغ فاطی تامین میشد.یک لوله آب را از استخر وسط باغ به ما میرساند.کا یادداشت های یک مهاجر افغان...
ما را در سایت یادداشت های یک مهاجر افغان دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 3vebbikasf بازدید : 122 تاريخ : دوشنبه 15 دی 1399 ساعت: 18:51
ابوالفضل راهی تهران شد. در آن بعد از ظهر دلانگیز نظافت شخصی و لباس شستن میچسپید، اما از آن لوله آب که همیشه آب داشت هیچ آبی نمیآمد.به کاکاجان گفتم میروم ببینم چرا آب نیست. قبول کرد. گفتم ظرف یادداشت های یک مهاجر افغان...
ما را در سایت یادداشت های یک مهاجر افغان دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 3vebbikasf بازدید : 97 تاريخ : دوشنبه 15 دی 1399 ساعت: 18:51
صبح، نان گرم از راه رسید. فاطی دیگر کاکاجان را برای نان صدا نمیکرد، «علی علی »حیاط را پر کرده بود، کمی برایم شرمآور بود.همانطور که نانها را میگرفتم پرسید:- بعدازظهر میتوانی برای فلان درس ک یادداشت های یک مهاجر افغان...
ما را در سایت یادداشت های یک مهاجر افغان دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 3vebbikasf بازدید : 131 تاريخ : دوشنبه 15 دی 1399 ساعت: 18:51